یک نشانه برای پاییز

یک نشانه برای پاییز

دور هم نشسته‌ایم. تقریباً هر کس را که می‌بینی ردّی از رنگ سرخ را با ظرافت ضمیمه‌ی ظاهرش کرده است؛ یکی شال گردنش را رنگ داده دیگری پلیور یا کلاهش را. بعضی‌ها هم بیشتر سلیقه به خرج داده‌اند؛ مثل مجری که به کم بسنده کرده، تمام‌قد سیاه پوشیده با یک جوراب و دستمال گردن سرخ. در مرکز سالن کرسی کوچکی برپا شده، با یک سینی انار و بالشت‌هایی در اطرافش. امشب برای من شب نشانه‌هاست و ذهنم با آن‌هاست. دوست دارم پیدایشان کنم و ردشان را بزنم، از آن شب‌هایی است که حواسم سر جایش نیست و تمرکز ندارم. دم در موقع ورود به سالن چشم بسته از یک ظرف  تکه کاغذی برمی‌دارم که مصرعی از حافظ روی آن  نوشته شده است:

«او را به چشم پاک توان دید چون هلال»

 مضمونش برایم دلنشین است، ظاهرا مصرع دیگر این بیت گمشده‌ای است در دست مهمان دیگر.

برنامه‌ی یلدا کم‌کم شروع می‌شود. هیلدا و روح‌الله کنارم نشسته‌اند. چشمانشان می‌خندد و شیطنتی دلنشین در کلامشان جاری است. برنامه‌های امشب ترکیبی از شعر و داستان است که به‌دنبال هم اجرا می‌شوند، اما از میان همه‌شان ذهنم فروغ را با آن چهره‌ی زنانه‌اش نشانه می‌کند، دستم را می‌گیرد و با خودش می‌برد پشت پنجره‌اش… .

انگار هر چیزی برایم پیامی دارد، بودن و نبودنم را در فضا گم می‌کنم. دلم می‌خواهد یک چیزی حواسم را سر جایش بنشاند. نیمه‌ی برنامه شده است، آش رشته، محبوب دلم، مهمان ویژه‌ای است که امشب به منوی کافه اضافه شده. به بالکن می‌روم و سرمای پایان پاییز را با یک کاسه آش داغ بر جانم می‌نشانم. برنامه بعدی آواز است. آقایی جوان از گروه آوازخوانی با یک گیتار روی صندلی می‌نشیند. قرار است با بچه‌های گروهشان دسته‌جمعی برایمان آواز بخوانند. با فرهاد شروع می‌کنند و با فرهاد تمام می‌کنند . فرهاد انتخاب خوبی برای شب نشانه‌هاست؛ برایم هم بوی وطن می‌دهد، هم یلدا، هم پاییز. شعر روی پرده نمایش نشان داده می‌شود اما لازم نیست و تقریبا همه از بَر هستند. چشم‌هایم را می‌بندم و خودم را درآواز رها می‌کنم. تک‌تک بیت‌هایش را با جان‌و‌دلم می‌خوانم. همراهی جمع و آواز خواندن آن‌ها تمام آن چیزی است که لازمش داشتم تا کمی از گیجی امشبم کم کند. کم‌کم همراهان بیشتر می‌شوند و صدای آواز مهمانان یکی می‌شود. حقیقتا این جمعیت و صدایشان را دوست دارم . اصلا هر چیزی که مرا به هم‌وطنانم ، همشهری‌هایم، هم کلاسی‌هایم و هر آنچه مفهوم جمع داشته باشد، گره بزند را دوست دارم. فریاد عشقِ به کهن بوم‌و‌برم را با هم‌وطنانم دوست دارم. آن شوق زیستن و هم‌زمان اندوه پشت نگاه مهمانان را هنگام فریاد «مستیم و هوشیار» دوست دارم. هر چیزی که رنگ‌و‌بویی آشنا دارد را دوست دارم . تمام  خاطره‌های جمعی و تمام این نشانه‌هایی که فقط با ۸۰ میلیون هم‌وطنم، معنی نهانش را می‌فهمم، دوست دارم .حتی خودم را دل این جمع بیشتر دوست دارم.

در میانه‌ی آواز سکوت می‌کنم و چشمانم را می‌بندم تا این بار فقط صداها را بشنوم. و به این فکر می‌کنم که تمام امشب و تمام این پاییز یک نشانه داشت که هم غم را در دلم جای داد و هم شوق ادامه دادن را و آن چیزی نبود جز زندگی. دلم می‌خواهد زندگی را نشانه‌ای کنم برای تمام فصل‌ها.

الهام فرخی
الهام هستم، معمار و عاشق شغلم… چند سالی‌ست که همراه یک دوست آشنا دفتر کوچکی برای خودمان راه‌اندازی کرده‌‌ایم و پروژه‌های مختلفی را طراحی و اجرا می‌کنیم. به نظر من بخشی از فرآیند رشد فردی‌ام در سال‌های اخیر به واسطه‌ی ارتباط قوی با کار و چالش‌هایم به دست آمده است. من خودم را آدم خلاقی می‌شناسم اما فکر می‌کنم هنوز راه زیادی برای رسیدن به نقطه‌ی اصلی بروز خلاقیت‌هایم در پیش دارم. من، الهام در روابط اجتماعی‌ام پذیرا هستم، معتقدم سرمایه‌های انسانی یکی از دستاوردهایم در زندگی بوده و هست. این روزها بیشتر از هر وقت دیگری برای گفت‌و‌گو و تماشا کردن آدم‌ها وقت می‌گذارم. بداهه قدم زدن در شهر و کافه‌نشینی از تفریحات اصلی من است. در ضمن عاشق آن لحظه‌هایی هستم که من را اِلی صدا می‌‌کنند؛ این اسم برایم یادآور احساس شیرین کودکی و پر از حس صمیمیت است.

سدجاد

من سدجادم، معمولا اصرار دارم یه «د» به وسط اسمم اضافه کنم؛ چون اینجوری به خودم نزدیک‌تره. دانشگاه رو نصفه ول کردم، یه داستان‌فروشی به اسم ریدتودریم دارم و نون شبم رو از مارکتینگ در میارم.از دیدن چیزها همون شکلی که هستن خوشم میاد. حفره‌ها و تیرگی آدم‌ها من رو به خودشون بیشتر از زیبایی‌هاشون جذب می‌کنن.در نهایت آدم تو دو سه خط نوشته جا نمی‌شه.