پیشگفتار

پیشگفتار

همیشه می‌گفت: برای فهمِ چیزهای بزرگ باید گاهی از آنها فاصله بگیریم. می‌گفت خیلی وقت‌ها توّهم شناخت داریم، خیال می‌کنیم مریم را می‌شناسیم یا می‌دانیم ترس چیست؛ اما نمی‌دانیم.

کوه را مثال می‌زد و برج‌ها را که فقط در فاصله خود را نشان می‌دهند. اگرچه پنجشنبه‌ها به کوه‌نوردی می‌رویم و درون برج‌ها زندگی می‌کنیم.

من این ضرورت فاصله را برای بهتر دیدنِ اجسام بزرگ می‌فهمم و یاد آن چیزها و آن آدم‌ها و آن پدیده‌ها می‌افتم که هنوز نفهمیده‌ام. اینطوری ست که در ذهنم بین از دور دیدن و فهمیدن رابطه‌ای هست.

حالا تو فکر می‌کنی پدیده‌‌هایی مثل جنگ، مهاجرت، تنهایی یا مفهومی همچون عشق را چگونه باید فهمید؟

اگر بپرسی جنگ و عشق چه ربطی به کوه و برج دارد، می‌گویم اینها هم بزرگند چون قرن‌ها در روایت‌ها، زندگی و ادبیات ملت‌های مختلف حضور جدی داشته‌اند؛ همیشه بوده‌اند، همیشه سایه انداخته‌اند بر ذهن انسان و جنسِ حضورشان به شکل‌‌های مختلف بر ما تأثیر گذاشته ‌است. بی‌شک زندگی برای آن کس که جنگ‌ و هجرت‌ را تجربه نکرده، خیلی فرق دارد با آن‌که سال‌ها، هجرت چشیده یا تنهایی و جنگ را تجربه کرده‌است.

اکنون سوال اینجاست :«چگونه از پدیده‌ها و مفاهیم فاصله بگیریم تا به درکی چند وجهی و عمیق برسیم؟»

من فکر می‌کنم با پرسیدن است که می‌توانیم چنین مفاهیم پیچیده‌ای را از دور تماشا کنیم و دچار توّهم شناخت نشویم. وقتی پدیده‌ای را به پرسش می‌کشیم، از ابتدا به ندانستن یا حضور وجه‌های ناشناخته‌ی آن اعتراف می‌کنیم.

نکته‌ی دیگری که در فرآیند پرسیدن دلگرمم می‌کند، رنگ‌مایه‌ی مهر است. وقتی می‌پرسیم حتا وقتی در تنهایی یا در ذهن باشد، انگار به حقّانیت حضور «دیگری» باور داریم. انگار در تلاشیم بفهمیم دیگری چگونه می‌بیند یا چگونه می‌توان دید. و این خود مرا به دیگری نزدیک‌تر می‌کند و مِهرم را به او افزون.

شاید هیچ مفهومی بزرگتر از زندگی نباشد. بزرگ؟! شاید هم گنگ، پیچیده، بسیار نزدیک و فرسنگ‌ها دور و پراکنده در گستره‌ی هستی.

شاید وقتی در زندگی به دیوار می‌خوریم یا به بن‌بست می‌رسیم، مجبور می‌شویم فاصله بگیریم، درنگ کنیم و تماشا، از آن دریچه‌ها که نادیده مانده.

زندگی کِی و چگونه کم‌سو می‌شود و به پت‌پت می‌افتد؟

زندگی چه نسبتی با کوه یا دیوار دارد؟ و چه کنیم برای داشتنِ زندگیِ پرفروغ؟

آیا از سرگذراندن و دوره کردن «شب را و روز را، هنوز را»، همان زندگی‌ست؟

برای همین شماره‌ی نخست نشریه‌ی داخلی ازتا را با پرسش‌هایی برای فهم بهتر زندگی آغاز می‌کنیم؛ برای آنکه نگاهی بیندازیم به آنچه چنین نزدیک و چنین غریب و شگفت با ماست تا آخرین روزها.

و من نمی‌دانم به دریا بیشتر شبیه است یا آفتاب؟ به آب، خواب یا به بیداری؟

ما کنار هم و برای هم زندگی می‌کنیم و همه‌ تلاش‌ها، آرزوها، حسرت‌ها و رویاهامان برای بهبود کیفیت زندگی‌ست. به چشمم به پرسش کشیدن، دریچه‌ی گفتگوهای تازه‌ای را برای شنیدن دیگری باز می‌کند و فکر می‌کنم اگر دیگری را نشنویم و نفهمیم، زندگی جنگ است و باقی هیچ.

فریبا اقدامی
من فریبا اقدامی‌ام. در ۲۷ سال گذشته، بیشتر شبانه‌روزم آدم‌ها را می‌شنیده‌ام. از خواندن و شنیدن شخصیت‌های داستان‌ها هم سیر نمی‌شوم. اگرچه تنهایی را دوست دارم، به نیروی کار جمعی و با هم رسیدن باور دارم. قصد دارم با آدم‌های دور و نزدیک بیشتری روایت بخوانم.

سدجاد

من سدجادم، معمولا اصرار دارم یه «د» به وسط اسمم اضافه کنم؛ چون اینجوری به خودم نزدیک‌تره. دانشگاه رو نصفه ول کردم، یه داستان‌فروشی به اسم ریدتودریم دارم و نون شبم رو از مارکتینگ در میارم.از دیدن چیزها همون شکلی که هستن خوشم میاد. حفره‌ها و تیرگی آدم‌ها من رو به خودشون بیشتر از زیبایی‌هاشون جذب می‌کنن.در نهایت آدم تو دو سه خط نوشته جا نمی‌شه.