راهنمای عملی بیرون آمدن از نقطه‌ی محو

راهنمای عملی بیرون آمدن از نقطه‌ی محو

زندگی چیست؟ داگلاس آدامز به صورت خاص، در کتاب راهنمای هیچهایکرهای کهکشان به این مسئله پرداخته است. طبق مستندات ارائه شده در آن کتاب، پاسخ زندگی، جهان و همه چیز طی محاسباتی چند میلیارد ساله توسط قدرتمندترین ابرکامپیوترها، عدد ۴۲ اعلام شده است. کسانی که این برنامه را برای گرفتن پاسخ معمای جهان طرح کرده‌اند، هنگام رو‌به‌رویی با این عدد، گیج می‌شوند. تازه آن موقع است که می‌فهمند، آنها نمی‌دانند سوال درست دقیقا چیست و ۴۲ پاسخ چه چیزی است.

بنابراین شاید بهتر باشد به سوالی کلی در مورد چیستی زندگی نپردازیم، چون اگر جواب آن یک عدد باشد، شوکه خواهیم شد. اگر جواب این همه سال جنب‌و‌جوش و دویدن ۴۲ باشد، ناامید کننده خواهد بود.

اگر به من می‌گفتند یک عدد را به عنوان پاسخِ زندگی اعلام کنم، بدون لحظه‌ای درنگ ۲۴ را انتخاب می‌کردم. ۲۴ به ۱،۲،۳،۴،۶،۸،۱۲ و ۲۴ بخش‌پذیر است، سن زیبایی برای زندگی کردن و عاشق شدن است، تعداد ساعت‌های شبانه‌روز است و ۲ به توان ۱۰ می‌شود ۱۰۲۴. از هر طرف می‌توان به ۲۴ معنایی داد، علاوه بر اینها، دیگر کجا می‌توان عددی به این مهربانی و بخش‌پذیری پیدا کرد؟

امّا اعداد معنای زیادی ندارند. و اساساً این همه معنا برای یک عدد متصور شدن، کار بیهوده‌ای است. در واقع فکر می‌کنم داگلاس آدامز هم سعی داشته همین را بگوید. اگر تصور کردید ۴۲ واقعا جواب جهان هستی است سخت در اشتباهید. ۴۲ رمز کامپیوتر داگلاسِ مرحوم، نویسنده‌ی مورد علاقه‌ی من است. کسی که در یک اتاق حبسش کردند تا کتاب بعدی‌اش را تمام کند و عادت داشت با خواننده‌های بیش از حد جدی، بیش از حد شوخی کند. داگلاس آدامز برای من شبیه خدایی با ویژگی‌هایی بیش از حد انسانی است. هرکسی رمز کامپیوترش را در یک کتاب پرفروش جهانی فاش نمی‌کند. این کار همزمان احمقانه و متهورانه است.

پاسخ زندگی شما چه عددی است؟ ۷۱؟ ۲۵۶۷۸؟ کد ملی‌تان؟ روز تولدتان؟ تعداد آدم‌هایی که تا به حال دوستتان داشته‌اند؟ تعداد روزهایی که در زندان سپری کرده‌اید؟ عددی که برایتان خوش شانسی می‌آورد؟ تعداد روزهایی که زندگی کرده‌اید؟ تا به حال تلاش کرده‌اید تعداد روزهایی که زندگی‌ کرده‌اید را حساب کنید؟ احتمالا الان نرم‌افزارها این کار را بهتر انجام دهند (طبق گفته‌ی یکی از آنها، من امروز ۱۰۵۳۵ روزه هستم!). ولی محاسبه کردن این همه عدد کار دشواری است. و من هیچوقت حوصله‌ی آن را نخواهم داشت. احتمالا به همین خاطر بود که از فیزیک اعلام استقلال کردم و به سمت ادبیات آمدم. اعداد خسته‌ام کردند، مغزم را کش آوردند و معنای زندگی‌ام را از من گرفتند. همیشه دلم می‌خواست ستاره‌شناس شوم. ایده‌ی پیدا کردنِ راه در قعر سیاهی شب با سوسوی ستارگان، هنوز هم تپش قلبم را سریع‌تر می‌کند و به من حسی از ماجراجویی‌هایی که در انتظارم هستند می‌دهد.

ستاره‌ها را به من دهید تا راه را به شما بنمایانم. همیشه دوست داشتم شخصیت اصلی داستان خودم باشم. ناخدایِ کشتی زندگی‌ام. اما در رشته‌های پر از اعداد، ماجراجویی کردن سخت است. امید در شما می‌میرد و تبدیل به یک عدد دیگر می‌شود. محصور در دنیایی از قواعد و قوانین. کم‌کم فهمیدم زمانه‌ی کشتی‌های مغروق در افسانه‌ها به سر آمده، که دیگر هیچ‌کس با ستاره‌ها راهش را پیدا نمی‌کند. در دنیای مدرن امروز، هیچوقت ستاره‌های واقعی را به ستاره‌شناس‌ها نشان نمی‌دهند. آنها ساعت‌ها پشت کامپیوترها می‌نشینند، صفر و یک‌ها را جمع می‌کنند و بعدا طی فرآیندهایی پیچیده‌تر می‌توانند عکس آنها را تحویل بگیرند، تازه اگر آنقدر خوش‌شانس باشند که مستقیما با تصاویر تلسکوپ‌ها کار کنند.

و چند سال بعد، وقتی دوباره سر کلاس دانشگاه نشسته بودم -این بار ادبیات- و بحث بر سر چیزی که یادم نیست، داغ بود، ناگهان استاد و یکی از بچه‌ها یک صدا جمله‌ای از لوکاچ را بلند بلند گفتند :«خوشا به سعادت دوران‌هایی که می‌توانند در آسمان پرستاره نقشه راه‌های گشوده و قابل عبور را بخوانند! خوشا به سعادت دوران‌هایی که راه‌هایش با نور ستارگان روشن می‌شوند!» البته قاعدتا همه‌ی این جملات را کلمه به کلمه حفظ نبودند، ولی خب، این حقیقت چیزی از حماسی بودن آن لحظه برای من کم نمی‌کند.  من، که در همه‌ی زندگی میل عجیبی به ستاره‌ها داشتم راه افتادم دنبال اینکه بفهمم جورج لوکاچ در مورد ستاره‌ها چه گفته. درست است که لوکاچ در واقع کاری به ستاره‌ها نداشت و نظریه‌ی رمان‌اش را نوشته بود، ولی امیدوارم احساس من را در آن لحظه درک کنید. منی که عاشق ستاره‌ها بودم دوباره پیدایشان کرده بودم، فقط به شکل دیگری. همان‌جا فهمیدم که راه را درست آمده‌ام. ستاره‌ها هیچوقت در هیچ داستانی کسی را گمراه نکرده‌اند.ترک کردن فیزیک سخت‌ترین تصمیم زندگی‌ام بود. اگر ستاره‌شناس نمی‌شدم آیا معنای کل زندگی‌ام زیر سوال نمی‌رفت؟

به سختی، با چنگ و دندان و معدل ۱۳.۱۳ فارغ‌التحصیل شدم. (فاش کردن عمومی معدلم فقط برای این است که ثابت کنم می‌توانم به اندازه‌ی داگلاس آدامز شجاع و کله‌خر باشم!) راستش فیزیک خواندنِ من را از هر زاویه‌ای نگاه کنید یک فاجعه‌ی بشری است. ۱۳.۱۳ نه تنها زیرِ میانگینِ میانگین‌هاست، بلکه دو بار نحسی را هم در خودش تکرار کرده. همزمانیِ به وقوع پیوستنِ یک گربه‌ی سیاه در یک روز بارانی است. البته که من هم گربه‌های سیاه را دوست دارم و هم روزهای بارانی را؛ ولی خب حتی شرودینگر هم لازم نیست در جعبه را باز کند تا بداند من در این رشته به کجا می‌رسم. گربه خیلی وقت است که بیرون آمده. زنده، اما سیاه!

گیر کردن در چنین شرایطی، همیشه برایم شبیه ورود به نقطه‌ی محو است. وقتی کتاب چگ‌ویت اسکیلت فرار می‌کند را می‌خواندم، فهمیدم در هر ماجراجویی‌ای یک نقطه‌ی محو وجود دارد. (اسم کتاب را بارها تمرین کردم تا توانستم بدون غلط تلفظ کنم!)

چگ‌ویت و جِرِمی سوار بالنشان بودند که ناخواسته در دام نقطه‌ی محو افتادند، آسمان هزار تکه شد و آنها مدام در تصویرشان تکرار شدند. بعد همه چیز ساکت شد، تصاویر محو شدند و فقط خودشان و پژواک صدایشان در یک ابدیت بی‌انتها باقی ماند. کم‌کم توانایی حرکت از آنها سلب شد. چگ‌ویت به جِرِمی گفت: «ببین سرنوشت ما را به کجا آورده. ما تصمیمی گرفتیم و به آن چسبیدیم. حالا، انگار خودمان هم چسبیده‌ایم.»

تمام شدن فیزیک هم، برای من مثل وارد شدن به نقطه‌ی محو بود. سرنوشت من را به آن نقطه‌ی خاص رسانده بود و من کم‌کم به فیزیک چسبیده بودم. نمی‌توانستم از آن جدا شوم. نمی‌توانستم کار دیگری هم انجام دهم. از فشار تحصیل خسته بودم. ولی به هر حال این اتفاقی بود که رخ داده بود و من در نقطه‌ی محو زندگی‌ام قرار گرفته بودم. جایی که زنده بیرون آمدن از آن غیرممکن است. درست مثل دانشکده‌ی فیزیک دانشگاه تهران.

مثل چگ‌ویت، دراز‌به‌دراز کف بالن زندگی‌ام افتاده بودم. پلک می‌زدم، به آسمان نگاه می‌کردم و احساس می‌کردم تا ابد اینجا گیر افتادن، در مسیر زندگی‌ام تفاوت خاصی ایجاد نمی‌کند. وقتی ۱۰ سالم بود و این کتاب را می‌خواندم، چگ‌ویت اسکیلت، با آن نام عجیبش، خیلی شخصیت مسخره و دوست‌داشتنی‌ای به نظرم می‌آمد. مردی که هیچ انگیزه‌ای برای ادامه دادن راهی که خودش شروع کرده بود نداشت، تمام مشکلات زندگی‌اش را از چشم پدرش می‌دید، انباشه از ملال بود و همه‌ی ایدئولو‌ژی‌هایش برای زندگی، شبیه دیوانگی به نظر می‌رسید.

حدود پانزده سال زمان نیاز داشتم تا بفهمم بیشتر آدم بزرگ‌ها دقیقا همین شکلی‌اند. مسخره، دوست‌داشتنی، انباشته از ملال، دارای مشکلات روانی ناشی از کودکی و کمی تا قسمتی دیوانه. این داستان تصویری از آینده‌ی خودم بود تا بدانم در زندگی روزهایی هست که دلم می‌خواهد بگذارم بالن‌ام گم‌وگور شود و من هم هیچ کاری برایش نکنم.

ولی بالاخره نیرویی از اعماق چگ‌ویت به او کمک کرد تا بلند شود؛ شاید تصور حبس ابدی در نقطه‌ی محو او را به خودش آورد، یا شاید دلش برای جرمی سوخت که با او گیر افتاده بود، درست مثل کودک‌های درونمان که گیر بزرگ‌ترهای کله‌شقی مثل ما می‌افتند.

فکر می‌کنم این، یکی از نقطه‌های مهم زندگی باشد. نه خود نقطه‌ی محو، که عبور از آن. پشت سر گذاشتن سکون، جنگیدن با ملال، دنبال کردن ستاره‌ها.

من هم تمام تلاشم را کردم تا از آن نقطه عبور کنم، و حالا اینجا هستم. در حال نوشتن.

به قول چگ‌ویت: «خیال‌ دارم به استقبالِ سخت‌ترینِ خطرها بروم! خیال دارم ناپلئونِ بالن‌سوارها بشوم!»

و من اگر جای او بودم، صبر می‌کردم تا شب شود.

ستاره‌ها را دنبال می‌کردم. ستاره‌ها هیچ‌وقت اشتباه نمی‌کنند.

فهرستی از کتاب‌های نام‌برده در متن:

* کتاب راهنمای مسافران مجانی کهکشان (که من با نام راهنمای هیچهایکرهای کهکشان همیشه ازش یاد می‌کنم) به قلم داگلاس آدامز. این کتاب یک مجموعه‌ی علمی‌تخیلی است که در حال حاضر نشر چشمه آن را با عنوان راهنمای کهکشان برای استاپ‌زن‌ها چاپ می‌کند.

* کتاب چگ‌ویت اسکیلت فرار می‌کند به قلم اندرو گیبسن و تصویرگری کریس‌ریدل، انتشارات هرمس. مترجم: مژده دقیقی.

* کتاب نظریه‌ی رمان از جورج لوکاچ، یکی از مشهورترین منتقدین ادبی.

یاسی تمجیدی
من یاسمن هستم، نه یاسمین؛ آدم‌ها اگر به اندازه‌ی کافی با من صمیمی باشند خوشحال می‌شوم به عنوان یاسی بشناسندم. نجوم، ادبیات، فیلم و سریال، بازی فکری یا دسته‌جمعی، آشپزی، سفر، شکلات، قهوه، بستنی و گربه‌ها از علاقه‌مندی‌های مهم زندگی‌ام هستند. حوصله‌ام زود سر می‌رود. هیچ چیزی بیشتر از بودن در جمع آدم‌ها خوشحالم نمی‌کند؛ فکر می‌کنم انسان‌ها دوست‌داشتنی و جالب هستند، البته به‌جز آن‌هایی که طعمه‌ای می‌شوند تا کاراکتر نچسب نوشته‌هایم باشند. دوست دارم بیشتر سفر بروم و با زبان‌ها و فرهنگ‌های مختلف آشنا شوم؛ ولی آخرش به خانه برگردم و مثل اجداد یکجانشینم باشم.

سدجاد

من سدجادم، معمولا اصرار دارم یه «د» به وسط اسمم اضافه کنم؛ چون اینجوری به خودم نزدیک‌تره. دانشگاه رو نصفه ول کردم، یه داستان‌فروشی به اسم ریدتودریم دارم و نون شبم رو از مارکتینگ در میارم.از دیدن چیزها همون شکلی که هستن خوشم میاد. حفره‌ها و تیرگی آدم‌ها من رو به خودشون بیشتر از زیبایی‌هاشون جذب می‌کنن.در نهایت آدم تو دو سه خط نوشته جا نمی‌شه.