تهران شهر بی‌دفاع؛ ‌نگاهی به رمان فیل در تاریکی

تهران شهر بی‌دفاع؛ ‌نگاهی به رمان فیل در تاریکی

«فیل در تاریکی» داستانی است پلیسی با ویژگی‌ها و قواعد این گونه از رمان. دست بر قضا نمونه‌های انگشت‌شماری از این گونه‌ی داستانی در سنت رمان‌نویسی در زبان فارسی به چشم می‌خورد که قابل تدقیق و گفت‌وگو باشد. رمان با عنوانی وام گرفته از این ابیات مثنوی مولوی گشوده می‌شود:

پیل اندر خانۀ تاریک بود

عرضه را آورده بودندش هُنود

در کف هر کس اگرشمعی بودی

اختلاف از گفتشان بیرون شدی

اما ارتباط این ابیات با درون‌مایه‌ی داستان آنقدرها هم دست‌یافتنی و سرراست نیست. اگر به تأسی از همین آغاز، رمان را همچون فیل مثنوی، در تاریکی قرار دهیم با دست ساییدن به هر بخش به خوانشی متفاوت از آن می‌رسیم. می‌توان بر قواعد ژانری آن دست سود و چیزی دریافت، یا در سبک‌شناسی و سیاق مؤلف در استفاده از کلمات و عبارات دم زد، یا می‌توان بر حال‌و‌هوای دهه‌ی ملتهب پنجاه دست نهاد و بازخوانی متفاوتی از اثر داشت.

در این چند سطر تلاش کرده‌ام از تهران بگویم. از تهرانِ فیل در تاریکی در دهه‌ی پنجاه. می‌خواهم در ادامه پا به اتاق تاریک بگذارم و با لمسِ تهرانِ جاگیر شده در رمان هاشمی‌نژاد دریافتِ دیگری از زیست‌بوم خود و آنچه در تاریکیِ تاریخ در خانه‌های آن در هم تنیده داشته باشم.

داستان از جایی آغاز می‌شود که جلال امین، قهرمان تعمیرکار و گاراژدار داستان، متوجه می‌شود برادر کوچکترش با ماشین بنز شخصی خود از آلمان حرکت کرده تا از راه استانبول به تهران بیاید. حسین برادر کوچک‌تر جلال چند سالی در آلمان مهندسی کشاورزی خوانده و قصد دارد به ایران بازگردد و به طالقان مراجعت کند تا از دانش تحصیل شده در فرنگ به سود خاک آبا و اجدادی استفاده نماید.

حسین به تهران می‌رسد و بنزی که با آن تا تهران آمده را به برادر بزرگ‌تر پیشکش می‌کند. در ادامه جلال متوجه می‌شود حسین با رسیدن به تهران در خطر بزرگی است. او باید حسین را نجات دهد و تمام تلاش خود را معطوف به نجات همین برادر کوچکتر می‌کند.

تهران بازنمایی شدۀ رمان تهرانی است نمور و سرد، غبارگرفته و کدر، آسمانش در آغاز ابری است اما خیال باریدن ندارد.

ساعت هفت صبح بود، روز اول چار-چار، و بیرون سرما بیداد می کرد و نمور بود، چون که آسمان ابر بود، دم باریدن، و یک هفته بود همه منتظر بودند و نمی بارید.

تهرانِ بلاتکلیف نه تنها نمی‌داند آسمانش کی خیال باریدن دارد، بلکه دزدزده هم هست. چند سطر بعد از خطوط بالا، متوجه می‌شویم ماشین جلال امین را دم خانه تاراج کرده‌اند. پیکان او را دزد زده و به محتویات ریز و درشت آن رحم نکرده است. از همین لحظه هاشمی‌نژاد شروع می‌کند به آدرس دادن؛ یکی‌‌یکی با نام‌ها جغرافیای شهر را تداعی می‌کند. اول محله‌ی باغ صبا که خانۀ جلال در آن است. سرنخ رابطه جلال-ماشین با همین دزدی از پیکان به دست می‌آید. رابطه‌ای که میعادگاهش گاراژ است. تعمیرگاه یا گاراژ قلعه‌ای است استوار در دل شهر. قلعه‌ای که مأوای جلال است. می‌گویم مأوا چون تکلیف شهر با همان دزدی روشن است. آدرس دادن‌های هاشمی‌نژاد برای روشن‌تر کردن این جغرافیا تمامی ندارد.

تعمیرگاه در اصل یک گاراژ بود در خیابان بوذرجمهری، صدقدمی چهارراه سیروس، اتراقگاه کامیون‌ها، اتوبوس‌ها و کرایه‌هایی که از راه‌های بیابانی جنوب می‌آمدند

قلعه‌ی جلال وسط شلوغی و ازدحام شهر، نفوذناپذیر است. اما وقتی حسین از راه می‌رسد چهاردیواری امن جلال، دیگر آن دژ سابق نیست. حسین با بنز سبز قدم به تروای جلال می‌گذارد. تروایی که دیگر نفوذناپذیر نیست و اسب چوبی یونانیان به آن راه یافته و رخنه در آن آغاز شده است. جلال از پس تجربه‌ی دزدزدگی، بنز را در قلعه نگه می‌دارد و اجازه می‌دهد اسب تروا آنجا جا خوش کند. با حسین به باغ صبا می‌رود. هاشمی‌نژاد هم چنان مساحی تهران را ادامه می‌دهد. از این می‌گوید که خانه‌ی جلال قدیم‌ترها کوچه‌ی سرپولک بوده، نزدیک تعمیرگاه. سپس به کوچه‌ی بحرالعلوم رفته‌اند و پس از آن به صفی‌علیشاه و در نهایت به باغ صبا نقل مکان کرده‌اند. تهران با همه این جزییاتِ نام‌گذاری‌شده، جغرافیایی چرک و دودگرفته است. شلوغ است و پر سر و صدا. حسین را پس از شش سال دوری کلافه کرده است. با ورود او اما آسمان می‌بارد. برف می‌بارد و چرک و دود با لخته‌های گل و شتک‌های کثافت سیاه می‌آمیزد. آدم‌های این تهران، آدم‌های خارج از دژ، قرابت عجیبی دارند با آن توصیفات؛ مافیا و جانی‌هایی که برای رسیدن به منفعت‌شان دست به هر کاری می‌زنند. جلال امین اما نمی‌خواهد تن به بازی منافع آن‌ها بدهد. او که به اجبار از دژ همیشگی‌ خود بیرون آمده و گرفتار این بازی شده تا به آخر در تلاش است تا قانون بازی را نپذیرد. در بی‌قانونی مدام این شهر جایی که پاسبان‌ها و قلاش‌ها در حال تبانی‌اند، تنها می‌توان به قانون جانی‌ها و آدمکش‌ها پایبند بود؟ جلال فیل در تاریکی، نهِ بلندی است به این پرسش. او در جست‌و‌جوی زمین بازی خود است. او تهران خودش را می‌خواهد. تهرانی که در گذشته‌اش پهلوانی بوده و لوطی‌گری.

آن وقت‌ها اول بازارچه، زورخانۀ حسین مهدی قصاب بود. تمام لوطی‌های پادار محل در این زورخانه ورزش می‌کردند. حسین مهدی کشتی‌گیر بود. موقر و مردانه راه می رفت. مهربان و باگذشت بود. همین درویش زینل که حالا توی قهوه‌خانه‌ی مشتی اصغر در تکیۀ ملاقدیر دم می‌گیرد و نقل می‌بخشد، خودش یک پا یل بود. نگاه حالاش نکنید با آن بدن لهیدۀ لخت و آن موهای یکدست سفید تا روی کتف و ریش سفید و پلک‌های واسوخته و آن چشم‌های عقیقی کدر از بنگ… بازارچه رفت. زورخانه خراب شد. حسین مهدی رفت.

حسرت جلال در همین چند سطر تاب‌آوردنی نیست. او از غیاب می‌گوید و بر این فقدان حسرت می‌خورد. حسرت او از جهانی است که محو شده‌. این عدم حضور، عنصر اصلی در بازنمایی تهران است. این نبودن، خود گویای بودن بخشی از این جغرافیا است. ظریف‌تر اینکه جلال به فقدان و کژی زبان و نوشتار هم دقت می‌کند. به نظر می‌رسد این فقدان و خرابی هم در مکان‌ها و آدم‌ها بروز کرده هم در جغرافیای کلمات.

جلال به خیابان نگاه کرد و دید همه چیز عوض شده بود. در بازارچه‌ی نایب‌السلطنه، درست رو‌به‌روی تعمیرگاهش، یک مغازه‌ی بالانس چرخ بود. تابلوی گنده‌اش که با خط بد نوشته بودند و به دیوار بغل مغازه هوا کرده بودند تا از خیابان به چشم بیاید، خبر از آن می‌داد که در اینجا (لاستیک صابی) را علاج می‌کردند. جلال فکر کرده همه چیز ساییده شده بود و فرقی نداشت فعل آن را با سین بنویسی یا صاد.

جلال که دیگر قلعه را ترک کرده در تهران پیش می‌رود. سر از مسیح و تدین و دروس در می آورد. به گیشا و پارک وی سر می‌زند از ژاله و شاهرضا می‌گذرد و در آریامهر و امیرآباد دیده می‌شود. این تهران مافیایی فقط به محدوده و پیرامون گاراژ و باغ صبا محدود نیست. جلال نقطه به نقطه‌ی تهران سرک می‌کشد و چون سیاحت‌گری تازه‌وارد خوب می‌بیند. اما هنوز در پی چیزی است تا فقدان و غیبت را پر کند. او بیست سال پیش از طالقان به تهران آمده اما از پس بیست سال، چیزی برایش نمانده جز دلزدگی. رابطۀ به ظاهر ناگسستنی‌اش با ماشین هم که بهانه‌ی آمدنش بوده به این شهر به آفت دلزدگی دچار است. جلال میانسال در پی چیزی است که نه از گذشته برایش به یادگار مانده و نه در دنیای اکنون و روز‌به‌روز تغییرِ شکل‌دهنده می‌تواند بیابدش. جلال در این دنیای بی‌قرار، در این تحرک سرسام‌آور، آرامش و قرار می‌طلبد. حتی در این محیط استحاله‌یافته به دود و بوق، به مسجد پناه می‌برد، شاید کیفیت روحانی گمشده را به دست آورد. در این سرعت و شتاب می‌ایستد و دقایقی به معرکه‌گیری معتاد چشم می‌دوزد که از انبان مار بیرون می آورد.

جلال بنا به سیر حوادث سر از حومه‌ی شهر درمی‌آورد و خود را در طبیعتی دیدنی بازمی‌یابد. اما هم چنان غیبت با اوست؛ آن غیبت حسرت بار.

همه چیز حکایت از یک غیبت می‌کرد. در روستا فقط پیرزنان و پیرمردان مانده بودند. چون که جوان‌ها به قصد کارهای مهمتر به شهرها ریخته بودند و خاک، منتظر دست‌های ورزیده دیگر و دل های مومنان دیگر بود

دل‌های مؤمن، انگار همان کیفیتی است که دیگر نیست و باید باشد. حسین که مهندس کشاورزی است آمده تا به انتظار خاک پاسخ دهد. او نه برای تهران که برای طبیعت شهر پدری آمده است. او آمده تا خاک را از انتظار برهاند. او آمده تا به طبیعت پیرامون تهران، به این طبیعت به حاشیه رانده شده که هنوز ماشین‌زده نیست برگردد. جلال در میانه‌ی دهه‌ی پنجاه شمسی به این غیبت، ایمان فکر می‌کند. می‌پرسد کجاست آن معنویتی که در آسمان تهران نیست؟ باید شمعی روشن کند در اتاق تاریک؛ آیا فیلی که در تاریکی قرار گرفته چیزی غیر از تهران است؟

نویسنده مهمان

سدجاد

من سدجادم، معمولا اصرار دارم یه «د» به وسط اسمم اضافه کنم؛ چون اینجوری به خودم نزدیک‌تره. دانشگاه رو نصفه ول کردم، یه داستان‌فروشی به اسم ریدتودریم دارم و نون شبم رو از مارکتینگ در میارم.از دیدن چیزها همون شکلی که هستن خوشم میاد. حفره‌ها و تیرگی آدم‌ها من رو به خودشون بیشتر از زیبایی‌هاشون جذب می‌کنن.در نهایت آدم تو دو سه خط نوشته جا نمی‌شه.